عاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي

شاعر : اوحدي مراغه اي

چاره ندانم که چيست؟ آنچه تو داني بگويعاشقم، از عشق من گر به گماني بگوي
گر بتواني بيا ور نتواني بگويمنتظرم تا مگر پيش من آيي شبي
هم به دلي کو نشان؟ ور به زباني بگويمن به دلم يار تو، باز تو گر يار من
بي‌خبرم خون مخور، هر چه بر آني بگويدوش بر آن بوده‌اي تا بخوري خون من
در پي ايني ببر، بر سر آني بگويجان و دلي زين جهان دارم اگر زانکه تو
آنچه پذيرفته‌اي چون برساني بگويچند بگويي: ترا من برسانم به کام؟
ترک نه‌اي، ترک اين سخت کماني بگويبيش مزن تيغ غم بر جگر اوحدي